یه روز پاییز دیدمت ، موهاتو تو بافته بودی
یه شال گردن سفید ، رو شونت انداخته بودی
از اون روزی که دیدمت ، اصلا دیگه خواب ندیدم
به شوق دیدن چشات ، حتی یه شب نخوابیدم
صدای خنده های تو ، شدش صدای قلب من
چقدر قشنگ شد زندگیم ، انگار یه روحیم تو دوتن
وای که چه حال عاشقی ، از همه دنیا فارغی
با عشق و معبود خودت ، تو ابرا یا توی قایقی
نمی دونی که با توام ، هر لحظه و هر ثانیه
فقط تو رو می بینمت ، فقط جای تو خالیه
نمی دونی که زندگیم ، شده یه تابلوی قشنگ
همه روزام رنگی ینو، شبام همه خوش آب و رنگ
وای که چه حال عاشقی ، از همه دنیا فارغی
با عشق و معبود خودت ، تو ابرا یا توی قایقی
نوشته شده در شنبه ۱۹ خرداد ۱۴۰۳ساعت 13:30 توسط جواد مهاجرپور| |
دل نوشته های دور...برچسب : نویسنده : 6javadmohajerpoura بازدید : 18